اخبار گردشگری

قصه های بی بی، نوستالژی شب های چله امروز

شب چله ای دیگر رسید و باز آئینی برآمده از هزاران هزار سال پیش و یادگاری کهن از نیاکان نیک اندیش اما امروز با رخ نمایی دیگر از نسل اینترنتی کرسی های گرم جایشان را به پکیج ها، شوفاژ و شومینه های مجللی داده که هیزم داخلشان هم سیمانیست؛ خانه های کاهگلی و نهایت آجری، جایشان را نه دیگر به سنگ که به کامپوزیت و سکوریت داده و اصلا معلوم نیست با اقلیم این زادبوم سازگار است یا نه ، با طبیعت مهربان است یا نه.
قوطی های آهنی بر قیر فرش خیابان ها می لولند و غبار شهرنشینی بر نشاط قدم زدن در خیابان هایی که از عطر یاس و بهار نارنج پر بوده، فرو نشسته و حتی دیگر ‘ سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت’ و احوال پرسی ها و دیدارها هم مجازیست …
اما با همه اینها گویی بنا به اصطلاحی علمی، سرور شب چله در ژن ایرانیان کد شده و نا خودآگاه شب چله با قصه های پدربزرگان و مادربزرگان این سرزمین ، تفال به حافظ ، آجیل و انار و هندوانه قرین شده است ؛ ولی دردناک بود وقتی در یکی از آجیل های مراکز عمومی شهر که نمی دانم چرا بیشتر با نمادهای کریسمس برق آگین شده تا نمادهای خودمانی، کودک گیلانی پالتوی مادرش را تکان می داد و می گفت : ‘ آجیل نخر من با شما نمیام می خوام برم خونه سالمندان، من مامان بزرگمو می خوام …’ ؛ چهره مادر برافروخت و در میان نگاه تلخ مرد مغازه دار و مشتریان گفت : مادر مادر بزرگش را می گوید …!!!
تصوری نزدیک از سرای سالمندان نداشتم ؛ احساس کردم این روزها می باید شب های تلخی برای پدربزرگان و مادربزرگانی باشد که کنج سرای سالمندان روزگار می گذرانند ؛ آدرسی از یک سرای سالمندان در امتداد شالیزاران در ذهنم بود و تقریبا دیر وقت شب هم بود ، اما زمانی تا شب چله نبود باید زمان مصاحبه را تعیین می کردم؛ مسیر اندکی به خارج از رشت می زد که به مکان مورد نظر رسیدم؛ پس از قدری پیاده روی در زمین های شالی، زنگ سرای سالمندان را زدم و بانویی میانسال پذیرایمان شد .
فضای بیرونی به باغ می مانست اما ذات وجود چنین سرایی دلگیر بود؛ به دفتر مدیر هدایت شدیم، بسته بود خدمه آنجا گفت : منتظر بمانید صدایشان بزنم؛ عطر غذا فضای سالن را پر کرده بود و به تقریب همه جای سالن با دست سازه های گیلانی تزئین شده بود و بر صفحه تخته سفیدی با ماژیک چنین نوشته بود: زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است تا می تازی با تو می تازند؛ زمین که خوردی آنانی که جلوتر بودند برای تو باز نمی گردند و آنانی که عقب بودند به داغ روزهایی که می تاختی، تو را لگد مال خواهند کرد …
غبن درونی ام بیشتر شد اما صدای شادی مادربزرگان که گویا از چندین روز قبل به استقبال شب چله رفته بودند لبخند بر لبانم نشاند، گویی ترانه ‘ ای روز بوشوم کونوس( گیلانیان به ازگیل کونوس می گویند و یکی از میوه های محبوب شب چله در این خطه است) کله ‘ زنده یاد فریدون پوررضا را می خواندند و ترجیع بند آن را با تمام توان، از حنجره خسته از سالیانشان، فریاد می زدند و همه با هم می گفتند: ایشاالله…
شادمانی نیم بندشان شادی افروز بود که صدای سرفه های ممتدی از راه پله به گوش رسید؛ مدیریت هم نیامده بود چند پله بالاتر رفتم پرسیدم آن بالا جشن خاصیست؟ پیدا بود پخته است و دانش آموخته سال های کهن، زیبا سخن بود و لابه لای سرفه هایش گفت: انار است و من و هندوانه و برف و نیم رخ حافظ پشت پنجره ام / انار است و من و هندوانه و لحظه بی دریغ فالی از حافظ …
گفتم چه جالب هنوز چند روز مانده به شب چله فال هم می گیرید؟ گفت مگر نمی دانستی حافظ چون خود کهن است جواب سوال کهنسالان را زودتر از چله شب می گوید تا بدانند آیا برای شب چله چشم براه فرزندان و نوه نتیجه ها باشند، یا تیرگی و سوزچله شب را … ادامه نداد و اشک غلتان خندید که مسئول شب، سر رسید؛ توضیح دادم خبرنگار ایرنا هستم و قصد دیدار با سالمندان در شب چله را دارم …
مهربانانه گفت: مسئولان صبح می آیند، آن زمان تشریف بیاورید؛ صبح با مسئول معرفی شده آن سرا تماس گرفتم و تاکید کرد معرفی نامه از اداره کل بهزیستی گیلان الزامیست.
مراحل اداری و نامه نگاری از مرکز ایرنا گیلان به مدیریت بهزیستی استان آغاز شد و پس از دو روز پاراف های حوزه های مختلف از دفتر مدیرکل، معاونت توانبخشی ، روابط عمومی، حراست و … دانستم پیگیری بی فایده است و رسیدن به سالمندان برای انجام مصاحبه مسیری دشوارتر از همه گزارش هاییست که تا به امروز در پیشه خبری ام تهیه شده است؛ البته دلایل خاص خودشان را داشتند و بارزتر از همه این
بود که اگر تصاویر سالمندان منتشر شود، فرزندانشان شرمگین می شوند؛ من نفهمیدم صحبت های پدربزرگان و مادربزرگان بعنوان بخشی از جامعه در رابطه با موضوع شب چله شرم آورتر است یا فراموش کردن آنان و حسرت های بعد از نبودنشان …
در کش و قوس دریافت مجوز حوزه های مختلف بهزیستی گیلان برای تهیه گزارش یاد شده از سرای سالمندان، بانویی به نام بشر دوست شادمان از دریافت مجوز ‘همخوانی لالایی ها و نواهای بومی سالمندان گیلانی’، کارت دعوت مدیران بهزیستی را امضا می کرد و می گفت: هیچ چیز مانند شاد کردن دل توانخواهان آرام بخش و سرورآفرین نیست…
دریافت مجوز برای ایرنا موفقیت آمیز نبود اما خوشحال بودم که شب چره ( گیلانیان به شب چله شب چره می گویند) گیلانی هنوز با نوای خوش آواها و نواهای مادربزرگان و پدربزرگان گرم می شود .
داشتم از در بهزیستی خارج می شدم که مادربزرگی دست فروش پرتقال و انار باغ روستایشان را نشانم داد و گفت همین ها مانده بخر تا زودتر بر گردم؛ ناخودآگاه شعر اخوان به ذهنم جاری شد ؛ تو را با غم می بینم صدایم در نمی آید دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید و آرزو کردم کاش !دل خوشی های ساده مردم سرزمینمان بیش شود تا باز بساط گرد هم آیی در خانه های بزرگان فامیل گرم تر شود تا به شادی با غزلی از حافظ و داستان های حماسی فروغ مهر را جشن گیرند .
گزارشگر: مرضیه ضامن ** انتشار دهنده کبیری
۱۸۸۱/۲۰۰۷

انتهای پیام /*


فرهنگی


آئین ها


شب چله