سه بیلبورد … مخاطب بزرگسال را هدف قرار داده است. کمدی سیاهی که نهتنها به مزاج مخاطبان شیرین میآید، بلکه نظر منتقدان را نیز به خود جلب میکند. فیلم با دریافت امتیاز 90 در راتن تومیتوز از بین 300 نقد و امتیاز 88 از میان 50 نقد متاکریتیک توانسته نتیجهی رضایتبخشی را برای مکدونا به همراه بیاورد؛ همچنان که در بین مخاطبان نیز اثر خود را گذاشته و امتیاز 8.2 در آیامدیبی را به دست آورده است. امّا بازتاب این موفّقیتها در جشنوارههای اسکار و گلدنگلوب بیشتر دیده شد. سه بیلبورد … در نودمین دورهی اسکار و هفتادوپنجمین دورهی گلدن گلوب در 6 بخش نامزد شد و اسکار و گلدن گلوب بهترین بازیگر نقش اول زن را برای فرانسیس مکدورماند و اسکار و گلدن گلوب بهترین بازیگر نقش مکمّل مرد را برای سم راکول و گلدن گلوب بهترین فیلمنامه و فیلم دارم را برای مکدونا از آن خود کرد.
از سال 1986 سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری خاک میخورد. در جادهای که کمتر کسی از آن عبور میکند. میلدرد (فرانسیس مکدورماند) که دختر خود را 7 ماه پیش از دست داده، حال درپی بازخواست سربازرس پروندهی قتل دخترش است. او بیلبوردها را برای یک سال کرایه میکند که جملاتی را به گوش رئیس ویلوبی (وودی هارلسون) و مردم برساند. ویلوبی که به تازگی درگیر سرطان شده حال باید با موضوع بغرنجتری نیز دست و پنجه نرم کند و همکار او دیکسون (سم راکول) به شدت نگران حال او است. کمکم ماجرای سه بیلبورد اتفاقات ناگواری را برای این شخصیتها به وجود میآورد. گویی این سه شخصیت هستند که همراه با بیلبوردها کهنه میشوند، ترمیم میشوند و میسوزند.
یکی از نکاتی که باعث ارزشمندی بیشتر این فیلم شده، بیشک موسیقی متن خوب آن است که توسط کاتر برول ساخته شده است. موسیقیای که به درستی روی نماهای این سه بیلبورد سوار شده و صحنههای تاثیرگذاری را به وجود آورده است. فیلمبرداری نیز ارتباط ویژهای را بین بازیگران و تأکید بیلبوردها به وجود آورده است. صحنههایی که در اعماق آن میتوانیم سایهی سه بیلبورد را بر زندگی این اشخاص ببینیم.
مکدونا در چهارمین فیلم خود دست به انتخاب بینظیری برای انتخاب بازیگران خود زده است. مثلثی که بسیار خوش درخشیده است. فرانسیس مکدورماند که به درستی و با ظرافت زیرکانهای مادری تنها اما در ظاهر قوی و خمشگین را بازی میکند. مادری که خشم فروخوردهاش از اندوه بسیار ناشی میشود؛ در ظاهر خشن و پرخروش است و تنها در خلوت او شاهد آسیبپذیر بودنش هستیم. وودی هارلسون که باتوجه به نقش کوتاهش، بازی و جایگاه خود را در ذهن مخاطب تثبیت میکند و سم راکول که میتواند شخصیتی متعصب و نژادپرست را احمق و دوستداشتنی جلوه دهد. شخصیتی که اعماق وجودش چیزی جز مهربانی نیست. مهربانیای که با خشم نشان داده میشود و اغراق نیست اگر بگوییم عمدهی بار فیلم را او به دوش کشیده است.
قلم مکدونا در سراسر این فیلم به سخن آمده و از خشونت، تجاوز جنسی، کودکآزاری، تبعیض نژادی و فساد سازمانی سخن گفته است. دغدغههایی که در تمامی آثار او برایش وجود داشته است. کلمات او این بار در دهان زنی جا میگیرد که مدتها است خشم خود را فروخورده و حال در مقابل تمام این بیعدالتیها لب به سخن گشوده است. زنی که در ابتدا از درآمد خود، سه بیلبورد در محلّی که دخترش را از دست داده اجاره میکند و درخواستش را روی آنها مینویسد تا شنیده شود و این بازی او با افکار عمومی او را در موضع قدرت قرار میدهد و حالا زمان اوست که سخنان خود را جار بزند.